اگر بخواهید لب مطلب را بگویید، چگونه هنر دستیابی را تعریف میکنید؟
ایده بزرگ این کتاب این است که اگر شما در مورد آنچه میخواهید انجام دهید و همچنین نحوه انجام آن آگاهی داشته باشید، میتوانید وضعیتی فراتر از تصورتان را رقم بزنید و زندگی رضایت بخشی داشته باشید. من هنر دستیابی را به عنوان داشتن یک زندگی خوب تعریف میکنم، یعنی اینکه بتوانیم زندگی شخصی و حرفهای را به نحوی رضایتبخش هدایت کنیم به نحوی که نیروی زندگی را در درون و بیرون خود و افرادی که با ما ارتباط دارند پرورش دهیم. البته که این امر مستلزم توسعه برخی از مهارتهای تسلط بر خود برای غلبه بر جوانب دشوار زندگی است. پیشنیاز کسب چنین مهارتهایی این است که چیزی را در زندگی بیابیم که به ما انگیزه دهد و ما را با خود درگیر کند. اگر این کار را درست انجام دهیم، زندگی ما علیرغم وجود سختیها، جریان خواهد داشت و تلاشهای فراوان ما به نتیجه خواهند رسید.
در کتاب هنر دستیابی، ایدههایی را به اشتراک میگذارید که کمک میکند افراد اعتمادبهنفس خود را هنگام انجام کارهایی که میخواهند انجام دهند، افزایش دهند. بر این اساس بین تلاش کردن و انجام دادن تمایز قائل میشوید. آیا میتوانید توضیح دهید که چگونه این دو با هم متفاوت هستند؟ چرا مهم است که این دو را از یکدیگر متمایز کنیم؟
مردم دوست دارند از نقلقولهای جنگ ستارگان استفاده کنند: “تلاش معنایی ندارد، فقط انجامش دهید.” من جنبه الهامبخش بیان یودا را میفهمم. با این حال، کمی با آن زاویه دارم. من معتقدم که هر دو مفهوم “سعی کردن” و “انجام دادن” وجود دارد و این که هر دو آنها هم مهم هستند. مشکل زمانی رخ میدهد که مردم آنها را یکسان تلقی میکنند. اگر شما فقط “تلاش” کنید، ممکن است نتوانید آنچه را که در ذهن دارید انجام دهید؛ اما اگر در حین تلاش، با موانع پیش رویتان روبهرو شوید در حال انجام دادن میباشید. هنگامیکه شما کاری را “انجام” میدهید، ذهنیت و انگیزه شما موجب میشود موانع متوقفتان نکند. بنابراین از تلاش خود لذت میبرید و البته به این امر هم آگاهید که هیچکس جز خودتان نمیتواند شما را متوقف کند. شما فقط باید درک کنید که اگر موفق نمیشوید به این دلیل است که فقط “تلاش میکنید” و “انجام دهنده” نیستید. البته توجه داشته باشید گاهی مواقع تلاش کردن و موفق نشدن خودش نوعی موهبت است. شکست در کتاب هنر دستیابی نقطه پایان نیست. بلکه منبعی از دانش برای ادامه بهتر مسیر است.
من میدانم که شما زندگی پرفراز و نشیبی را تجربه کردهاید. کنجکاو هستم بدانم که آیا از ابتدا میدانستید میخواهید به کجا برسید؟ چه زمانی بر اساس محتوای این کتاب رفتار کردید؟
من قبل از ۱۳ سالگی مادرم را از دست دادم و پدرم از من مراقبت میکرد. همین اتفاق موجب شد زودتر از همسنوسالانم روی پاهای خودم بایستم. من حتی تجربه زندگی خیابانی در نیویورک را دارم که شاید از منظر خیلی از افراد خوشایند نباشد اما برای من تجربهای عالی بود.
بنابراین، بودن در جایگاهی که الآن ایستادهام، برای من دور از ذهن بود. تا زمانی گنگ بودم و نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد؛ اما پس از مدتی تصمیم گرفتم اوضاع را تغییر دهم و شروع به مطالعه کردم. بنابراین، من از یک دانشجوی بسیار ضعیف به شاگرد اول دانشگاه تبدیل شدم. با این حال، در مجموع، فقط آن را انجام دادم تا با نمرات خوبی فارغالتحصیل شوم. هنوز هیچ هدف خاصی نداشتم. خودم را یک مهندس واقعی نمیدانستم. من این رشته را به توصیه دیگران انتخاب کرده بودم و به همین دلیل در این راه قرار گرفته بودم.
به جرئت میتوانم بگویم تا فارغالتحصیلی برنامه اساسیای برای زندگیام نداشتم. زمانی که مقطع دکترا را آغاز کردم فهمیدم چیزی در این بین باید تغییر کند و نتیجه این تغییر جایی است که اکنون در آن قرار دارم. در کتاب به برخی از این اتفاقات در زندگیام اشاره کردهام. من هنوز احساس میکنم که بزرگترین رویدادهای زندگی من بر حسب تصادف اتفاق افتاده است. درست است من خودم را برای چیزهای زیادی آماده کرده بودم که برخی اتفاق افتاد و برخی دیگر هم خیر. در واقع در زندگی فرصتهای بسیاری در مسیر ما قرار میگیرند که برخی را فوقالعاده و برخی دیگر را ناخوشایند تلقی میکنیم و همین نگاه ما به فرصتهای زندگی است که مسیر ما را مشخص میکند.
کتابها و دورههای آموزشی پیشنهادی