اولین چیزی که در مورد یک همکار خوب به ذهنتان میرسد، چیست؟ احتمالاً اینکه کار کردن با چنین فردی خوشایند است؛ اما همین نگرش میتواند چالشهای ناملموسی را پنهان کند. بهعنوانمثال، فردی را تصور کنید که جذاب و مؤدب است، تمایل زیادی به رضایتمندی مشتریان و مدیر خود دارد و البته به طرز غیرقابلانکاری با آنها مهربان است؛ اما در رابطه با افرادی که به طور مستقیم برایش کار میکنند فردی بیشازحد انتقادی، گوشهگیر و تندخو است. از این مثالها در محیط کار کم نداریم!
کاربرد مؤلفههای هوش هیجانی در مواجه با چالشها
افراد در رویارویی با همکاران خود ممکن است کنترل خشم خود را از دست داده و وضعیت را از آن چیزی که هست بغرنجتر کنند. از طرفی برخی افراد نیز تعارضگریز هستند و عموماً از رویارویی با چالش و اختلافات اجتناب میکنند. اینجا درست همان جایی است که هوش هیجانی میتواند راه میانه بین این افراط و تفریطها را برایمان فراهم آورد. خودآگاهی و خود مدیریتی به شما این امکان را میدهد تا اضطراب حاصل از رویارویی اولیه را کنترل کنید. همچنین، احساس همدلی که بخشی از آگاهی اجتماعی محسوب میشود به شما این امکان را میدهد تا موقعیت را از دیدگاه طرف مقابل ببینید، بنابراین میتوانید استدلال خود را به گونهای به آنها ارائه دهید که احساس کنند شنیده میشوند و در آخر مدیریت تعارض که بخش مهمی از مدیریت روابط است، به شما این امکان را میدهد تا آنچه را که میخواهید بگویید، واضح و قویتر، به گونهای که طرف مقابل متوجه آن شود بیان کنید.
بهعنوانمثال، مدیرعامل شرکتی که همیشه از درگیریها اجتناب میکند و به عبارتی تعارضگریز است با مشکلات فراوانی روبهرو خواهد شد؛ زیرا آنها صراحت و قاطعیت کافی برای اعتراض به نحوه عملکرد کارمندان خود را ندارند و این روند به مرور موجب سستی کارکنان در انجام وظایف و کاهش کیفیت کاری ندادن آنان میشود. مدیران عامل برای خروج از این شرایط به هوش هیجانی نیاز دارند تا فرآیندها را اصلاح کنند و همچنین با شفافیت و قاطعیت، بدون تهدید یا سرزنش انتظاراتی که از کارکنان خود دارند را در فضایی تعاملی به آنها بیان نمایند.
بااینحال، افرادی که در تمامی مسائل از هوش هیجانی خود استفاده میکنند، ممکن است در رویکردهای خود بیشازحد استراتژیک باشند. به عبارتی با استفاده از هوش هیجانی تا حدودی میتوان احساسات اطرافیان و همچنین احساسات خود را مدیریت کرد؛ اما توجه افراطی به مصادیق هوش هیجانی ممکن است ما را در ارتباطات به یک سیاستمدار تمامعیار تبدیل کرده و به همین سبب ممکن است برای ما مشکلساز شود.
بهعنوانمثال، یکی از مدیران ارشد مالی در یک سیستم مراقبتهای بهداشتی، بر روی هدف اصلی سازمان (بهرهوری بیشتر) متمرکز بود. او از آنچه در مورد تیم مدیریت ارشد میدانست استفاده کرد تا آنها را متقاعد کند جهت افزایش سود، تعداد بیمارانی که هر پزشک باید در یک دوره معین ببیند را افزایش دهند. در واقع او به هزینههای عاطفی و آسیبهای فیزیکی که به پزشکانش وارد میکرد اهمیتی نمیداد. سرانجام یک مشاور اجرایی با اشاره به علائم افسردگی و اضطراب در کادر پزشکی و همچنین نرخ بالای ترک شغل در پزشکان، مدیران ارشد را از این تصمیم منصرف کرد. پس بررسیها معلوم شد، مدیرمالی در نشان دادن نگرانی همدلانه برای خانواده و دوستان ماهر بود اما در محل کار به این حوزه اهمیت نمیداد. به کمک مشاور اجرایی، این فرد شروع به شنیدن شکایات کادر پزشکی خود کرد و با آنها همکاری کرد تا سطح تعامل بیشتری از تقاضا را شناسایی کند. چنین رویکردی نتیجه پیادهسازی درست مفهوم هوش هیجانی در یک محیط واقعی است.
کتابها و دورههای آموزشی پیشنهادی