فردی را تصور کنید که در مسیری در حال حرکت است. بر سر راه او تیر چراغ برقی وجود دارد که هر بار با آن برخورد کرده و به عقب برمیگردد اما ناامید نمیشود، دوباره برمیخیزد، لباسش را میتکاند، عزمش را جزم میکند و مجدداً به همان تیر برخورد میکند. این داستان بارها اتفاق میافتد و در نهایت، فرد خسته و سرخورده بر بخت بد خود لعنت میفرستد که چرا تمامی تیرهای برق دنیا او را محاصره کردهاند. اگر آن فرد ما باشیم که در مسیر دستیابی به اهدافمان گام برمیداریم، تیر چراغ برق میتواند استعارهای از تمام موانع ذهنی، شخصی، حرفهای و هر آن چیزی باشد که ما را از ادامه مسیر بازمیدارد. نکته اساسی ماجرا اینجاست که افراد معمولاً به جای اینکه به ماهیت اساسی مسئله فکر کنند، روش دستیابی به آن را مدنظر قرار میدهند، بنابراین با برخورد به اولین مانع برمیگردیم و دوباره مصممتر و حتی با سرعت بیشتر خود را به آن میکوبیم. ما بهگونهای روی پاسخ تمرکز میکنیم که انگار خود سؤال است و سرسختانه سعی داریم مسئله اشتباهی را حل کنیم. اغلب اوقات وقتی نمیتوانیم پاسخ مسئلهای را بیابیم، دلیلش این است که سؤال اصلی را به خوبی درک نکردهایم. در واقع ما هنر دستیابی را یاد نگرفته ایم!